![]() کد خبر: ۵۶۲۶۴۹۳
تاریخ: ۰۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۷:۱۴
نقل مکان اوباما به نزدیکی مرکز اسلامی واشینگتن؛
وقتی اوباما روزی پنج بار اذان گوش میدهد!
رئیس جمهور آمریکا قرار است روزانه 5 مرتبه به ندای ملکوتی اذان گوش فرا دهد.
![]() به گزارش گروه بینالملل باشگاه خبرنگاران جوان به نقل از العربیه، "باراک اوباما "--رئیس جمهور آمریکا-- قرار است پس از پایان دوران ریاست جمهوری اش هر روز 5 مرتبه به ندای ملکوتی اذان گوش فرا دهد.
اوباما در ماه ژانویه سال آینده سکان ریاست جمهوری را به رئیس جمهور منتخب تحویل می دهد. وی از کاخ سفید به یک خانه اجاره ای در واشینگتن نقل مکان می کند. این خانه در سال 1928 بنا شده است. رئیس جمهور آمریکا این خانه را در ازای پرداخت ماهانه 22 هزار دلار اجاره کرده است. مالک این خانه دبیر مطبوعاتی کاخ سفید در زمان ریاست جمهوری بیل کلینتون است. خانه جدید اوباما در نزدیکی یکی از بزرگترین مراکز اسلامی آمریکا واقع شده است. مرکز اسلامی واشینگتن در سال 1957 تأسیس شده است و بزرگترین مرکز اسلامی در نیمکره غربی است. این مرکز از یک مسجد و یک مرکز فرهنگی تشکیل شده است. تعداد نمازگزاران این مسجد در روزهای جمعه به 600 نفر می رسد. نظر به اینکه این مسجد و خانه اوباما در یک کوچه واقع شده اند، اوباما پس از پایان دوران ریاست جمهوری اش روزانه 5 مرتبه به ندای ملکوتی اذان گوش خواهد کرد. انتهای پیام/
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تربيت عبارت است از يك سلسله عوامل كه موجودات زنده برای رشد شان |
|
حجة الاسلام قادر فاضلى
اى صوت رساى آسمانى
اى رمز نداى جاودانى
اى قله كوه عشق و عاشق
وى مرشد ظاهر و نهانى
اى جلوه كامل انا الحق
در عرش مرفع جهانى
اى موسى صعق ديده در عشق
از جلوه طور لامكانى
اى اصل شجر ظهورى از تو
در پرتو سر سرمدانى
برگوى به عشق سر لاهوت
در جمع قلندران فانى
اى نقطه عطف راز هستى
برگير زدوست جام مستى
اى دورنماى پور آذر
ناديده افول حق زمنظر
اى نار فراق بر تو گلشن
شد برد و سلام از تو آذر
بردار حجاب يار از پيش
بنماى رخش چو گل مصور
از چهره گلعذار دلدار
شد شهر قلندران منور
آشفته چه گشت پيچ زلفش
شد هر دو جهان چو گل معطر
بر گوش دل و روان درويش
برگوى به صد زبان مكرر
اى نقطه عطف راز هستى
برگير زدوست جام مستى (1)
يكى از مباحث مهم عرفان، مبحث امامتخصوصا امامتحضرت صاحبالزمان - عجلالله تعالى فرجه الشريف - است. هر كدام از عرفا، طبق ذوق عرفانى خويش و به مقتضاى مقام در اين خصوص ابراز نظر كردهاند.
حاصل كلام عرفا اين است كه خداوند سبحان، كه فياض علىالاطلاق است، به مقتضاى فياضيتخويش بايد واسطه فيض داشته باشد تا فيوضات ربوبى را به عالم و آدم رساند و در ملك حضرت مالكالملوك بسط دهد.
هر كدام از انبياى اولوالعزم در زمان خود صاحب اين مقام بودهاند تا اينكه نوبتبه خاتم الانبيا رسيد او نيز اين مقام را به جانشين بلافصل خود علىبن ابىطالب سپرد و على (ع) نيز به اولاد معصوم خويش حسن و حسين و اولاد معصوم حسين - سلامالله عليهم - تفويض فرمود كه آخرين نفر از اين سلسله شريفه، وجود اقدس حضرت صاحبالزمان است. وى دوازدهمين امام و جتخدا است كه هماكنون زنده و روزى به امر الهى ظهور خواهد كرد، و جهان را پر از عدل و داد مىنمايد.
عرفا انسان كامل و امام معصوم را به عنوان خليفه و ولى خدا از ابعاد گوناگون مورد بررسى قرار دادهاند كه در شعر حضرت امام (ره) به پارهاى از آنها اشاره شده است. در اينجا به شرح مختصر آن مىپردازيم.
از نظر عرفان، انسان كامل غايت آفرينش است; يعنى، اگر انسان كامل نبود، جهان آفريده نمىشد. در حديثى قدسى نيز آمده است: لولاك لما خلقت الافلاك (اگر تو نبودى افلاك را نمىآفريدم) با اينكه اين حديثشريف در خصوص حضرت ختمى مرتبت محمد مصطفى - صلىالله عليه و آله و سلم - است، ولى هر انسان كاملى در حد خويش مصداق اين كلام شريف است، از اينرو هر كدام از حضرات معصومين - سلامالله عليهم - مورد خطاب اين حديثاند. حضرت امام (ره) مىگويد:
خاصه كنون كاندر جهان، گرديده مولودى عيان
كز بهر ذات پاك آن شد امتزاج ماء و طين
از بهر تكريمش ميان بربسته خيل انبيا
از بهر تعظيمش كمر خم كرده چرخ هفتمين
مهدى امام منتظر نوباوه خيرالبشر
خلق دو عالم سر به سر بر خوان احسانش نگين
مهر از ضيائش ذرهاى، بدر از عطايش بدرهاى
دريا زجودش قطرهاى گردون ز كشتش خوشهچين (2)
محيىالدين عربى نيز آنچه را عرفا و علماى شيعه در خصوص حضرت مهدى (عج) گفتهاند، بيان مىكند:
"بدان كه خدا ما را تاييد كند يقينا خداى خليفهاى دارد كه روزى ظهور خواهد كرد در حالى كه زمين پر از ظلم و جور شده است، ولى او آن را از عدل و قسط پر خواهد ساخت. حتى اگر از عمر دنيا يك روز بيشتر نمانده باشد، خدا آن روز را آنقدر طولانى مىنمايد كه مهدى خليفه خدا از عترت رسولخدا و فرزند فاطمه كه اسمش هم اسم رسول خدا و جد او حسين بن على بن ابىطالب است ظهور كند. او از مردم در بين ركن و مقام بيعت مىگيرد; شبيه رسولالله است هم در خلق و هم در خلق... به واسطه مهدى همه مذاهب از بين مىرود و جز دين خالص، دينى باقى نمىماند... شهداى مهدى بهترين شهدا و امناى مهدى، بهترين امنا هستند. حكم هر چيزى را از سوى خدا مىداند، زيرا كه او خليفهى خداوند است. زبان پرندگان را مىداند و عدالتش در انس و جن سريان دارد. (3) "
لاهيجى در كتاب شرح گلشن راز مىگويد:
"ظهور تمامى ولايت و كمالش به خاتم اولياء خواهد بود چون كمال حقيقت دايره در نقطه اخير به ظهور مىرسد و خاتم الاولياء عبارت از امام محمد مهدى است كه موعود حضرت رسالت صلىالله عليه و آله - استحيث قال: لو لم يبق من الدنيا الا يوم يطولالله ذلك اليوم حتى يبعث فيه رجلا منى او من اهل بيتى يواطى اسمه اسمى و اسم ابيه اسم ابى يملاء الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا و قال ايضا: المهدى من عترتى من اولاد فاطمة - عليها السلام - [بدو يابد تمامى دور عالم] يعنى به خاتم الاولياء كه عبارت از مهدى است دور عالم تمامى و كمال تام يابد و حقايق اسرار الهى در زمان آن حضرت تمام ظاهر مىشود، زيرا كه چنانچه در دور نبوت كمال احكام شرعيه و اوضاع مليه در زمان خاتم انبيا به ظهور پيوسته ختم نبوت شد، در دور ولايت نيز اسرار الهى و حقايق و معارف يقينى در دور خاتم اولياء به كمال رسيده به آن حضرت مختتم مىشود... (4) "
وى سپس در تبيين اين مطلب كه مهدى از فرزندان حضرت رسول اكرم - صلىالله عليه و آله - است مىگويد:
"بدانكه نسبت فرزندى به سه نوع متحقق مىشود، يكى نسبت صلبى كه معارف و مشهور است، دوم نسبت قلبى كه به حسن ارشاد و متابعت دل تابع در صفا مثل متبوع گردد، سيوم نسبتحقى حقيقى كه تابع به بركتحسن متابعت متبوع به نهايت مرتبه كمال كه جمع و فرقالجمع استبرسد و تابع و متبوع يكى گردد. چون خاتم اولياء البته از آل محمد است نسبت صلبى ثابت است و چون دل مباركش به سبب حسن متابعتخاتم انبياء مرآت تجليات نامتناهى الهى شده است نسبت قلبى واقع است و چون وارث مقام "لى معالله وقت" گشته است نسبتحقى حقيقى كه فوق جمع تشبيهات است، تحقق يافته پس هر آينه ميان خاتم الولاية و خاتم النبوة نسبت تام كه نسبت ثلاثه است واقع باشد. (5) "
عزيزالدين نسفى در كتاب مقصد اقصى مىگويد:
"چون ولايت و نبوت را دانستى اكنون بدانكه شيخ سعدالدين حموى مىفرمايد كه هر دو طرف جوهر اول را در اين عالم دو مظهر مىباشد، مظهر اين طرف كه نامش نبوت استخاتم انبيا است و مظهر آن طرف كه نامش ولايت است صاحبالزمان است و صاحبالزمان اسامى بسيار دارد...اى درويش. صاحبالزمان علم به كمال و قدرت به كمال دارد. علم و قدرت را با وى همراه كردهاند، چون بيرون آيد تمامت روى زمين را بگيرد و روى زمين را از جور و ظلم پاك گرداند و به عدل آراسته گرداند و مردم در وقت وى در آسايش باشند. شيخ سعدالدين حموى در حق اين صاحبالزمان كتابها ساخته است و مدح وى بسيار گفته است... صاحبالزمان كه گفته شد ولى است چون بيرون آيد ولايت ظاهر شود و حقايق آشكار شود... (6) "
بخش پايانى كلام محيىالدين در اشعار حضرت امام (ره) چنين بيان شده است.
امرش قضا، حكمش قدر، حبش جنان بغضش سقر
خاك رهش زيبد اگر بر طره سايد حور عين
دانند قرآن سر به سر بابى زمدحش مختصر
اصحاب علم و معرفت، ارباب ايمان و يقين
سلطان دين شاه زمن، مالك رقاب مرد و زن
دارد به امر ذوالمنن روى زمين زير نگين
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فيض بشر
خيل ملايك سر به سر دربند الطافش رهين
گر نه وجود اقدسش ظاهر شدىاندر جهان
كامل نگشتى دين حق زامروز تا روز پسين
ايزد به نامش زد رقم، منشور ختمالاوصيا
چونانكه جد امجدش گرديد ختمالمرسلين (7)
يكى از حكمتهاى ظهور حضرت مهدى (عج) حاكميت دادن به دين و تحقق يافتن عدالت دينى است. منظور از عدالت دينى، عدالتى است كه دين معرفى مىكند، نه عدالتسياسى. هر سياستمدار طبق ذوق و سليقه خود و در جهت اغراض شيطانى و حكومتى خويش مدعى آن است، بطوريكه در جهان امروز بسيارى از ظلمها در لباس عدالت رواج مىيابد.
از نظر عرفا عدالت وقتى جهانگير مىشود كه دين خالص الهى جهانگير شود. لازمه جهانگيرى دين حق، از بين رفتن مذاهب مختلف و باقى ماندن مذهب واحد است. محيىالدين عربى مىگويد:
"... مهدى ظلم و ظالم را از بين برده و دين را برپا داشته و روح زندگى و عزت را در اسلام مىدمد دين را آنگونه كه هست ظاهر مىسازد، به طوريكه اگر رسولالله (ص) بود همان حكم را مىكرد. به واسطه مهدى بساط همه مذاهب برچيده مىشود و جز دين خالص چيزى باقى نمىماند. عموم مسلمين به وجود او خوشحال شده و عرفاى بالله و اهل حق با وى بيعت مىكنند مردان الهى هستند كه به دعوت او لبيك گفته و امر او را برپا مىدارند و به ياريش مىشتابند... حضرت عيسى در دمشق بر وى نازل مىشود و به سنت رسولالله (ص) نماز مىگذارد... (8) "
حضرت امام (ره) در حاكميتحضرت مهدى (عج) و ريشهكن كردن ظلم و جور و گسترش عدالت مطلقه و از بين رفتن مذاهب ضاله مىگويد:
اى خسرو گردون فرم لختى نظر كن از كرم
كفار مستولى نگر اسلام مستضعف ببين
ناموس ايمان در خطر از حيله لامذهبان
خون مسلمانان هدر از حمله اعداء دين
ظاهر شود آن شه اگر شمشير حيدر بر كمر
دستار پيغمبر به سر دستخدا در آستين
ديارى از اين ملحدان باقى نماند در جهان
ايمن شود روى زمين از جور و ظلم ظالمين
نوح و خليل و بوالبشر ادريس و داود و پسر
از ابر فيضش مستمر اركان علمش مستعين
موسى به كف دارد عصا دربانيش را منتظر
آماده بهر اقتدا عيسى به چرخ چارمين
بر روى احبابتشود مفتوح ابواب ظفر
بر جان اعدايت رسد هر دم بلاى سهمگين
تا باد نوروزى وزد هر سالهاندر بوستان
تا ز ابر آزادى دمد ريحان و گلاندر زمين
بر دشمنان دولتت هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر دمى بادا چو ماه فرودين
عالم شود از مقدمش خالى ز جهل از علم پر
چون شهر قم از مقدم شيخ اجل مير مهين (9)
مولوى نيز در اين خصوص اشعارى دارد كه به ذكر گزيده آن اكتفا مىكنيم:
مهدى سوار آخرين بر خصم بگشايد كمين
خارج رود زير زمين الله مولانا على
تخم خوارج در جهان ناچيز و ناپيدا شود
آن شاه چون پيدا شود الله مولانا على
مهدى و مهتدى تويى رحمت ايزدى تويى
روى زمين گرفتهاى داد زمانه دادهاى
. . .
خواجه بيا، خواجه بيا، خواجه دگر بار بيا
دفع مده دفع مدهاى مه عيار بيا
عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر،اى شه خمار بيا
پاى تويى، دست تويى هستى هر هست تويى
بلبل سرمست تويى جانب گلزار بيا
گوش تويى، ديده تويى، وزهمه بگزيده تويى
يوسف دزديده تويى، بر سر بازار بيا
اى ز نظر گشته نهاناى همه را جان و جهان
بار دگر رقصكنان بىدل و دستار بيا
روشنى روز تويى، شادى غمسوز تويى
ماه شب افروز تويى، ابر شكربار بيا
اى علم عالم نو، پيش تو هر عقل گرو
گاه ميا، گاه مرو، خيز به يكبار بيا
اى شب آشفته برو، وى غم ناگفته برو
اى خرد خفته برو، دولتبيدار بيا
اى نفس نوح بيا، وى هوس روح بيا
مرهم مجروح بيا، صحتبيمار بيا
اى مه افروخته رو، آب روان در دل جو
شادى عشاق بجو، كورى اغيار بيا (12)
حضرت امام خمينى در خصوص جهانگيرى و جهاندارى حضرت صاحبالامر در جاى ديگر از ديوان خود مىفرمايد:
مصدر هر هشت گرودن مبدا هر هفت اختر
خالق هر شش جهت، نور دل هر پنج مصدر
والى هر چار عنصر حكمران هر سه دختر
پادشاه هر دو عالم، حجتيكتاى اكبر
آنكه جودش شهره نه آسمان بللامكان شد
مصطفى سيرت، علىفر، فاطمه عصمتحسنخو
هم حسين قدرت، على زهد و محمد علم مهرو
شاه جعفر فيض و كاظم حلم و هفتم قبله گيسو
هم تقى تقوا، نقى بخشايش و هم عسگرى مو
مهدى قائم كه در وى جمع، اوصاف شهان شد
پادشاه عسگرى طلحت تقى حشمت نقى فر
بوالحسن فرمان و موسى قدرت و تقدير جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسينى تاج و افسر
مجتبى حلم و رضيه عفت و صولت چو حيدر
مصطفى اوصاف و مجلاى خداوند جهان شد
جلوه ذاتش به قدرت تالى فيض مقدس
فيض بىحدش به بخشش، ثانى مجلاى اقدس
نورش از "كن" كرد برپا هشت گردون مقرنس
نطق من هرجا چو شمشير است و در وصف شه اخرس
ليك پاى عقل در وصف وىاندر گل نهان شد
دست تقديرش به نيرو جلوه عقل مجرد
آينه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حكم و فرمانش محكم، امر و گفتارش مسدد
در خصايل ثانىاثنين ابوالقاسم محمد (ص)
آنكه از "يزدان خدا" بر جمله پيدا و نهان شد (13)
حضرت مهدى - عجلالله تعالى فرجهالشريف - آيينه تمامنماى حضرت حق است. در عرفان اسلامى هر يك از اقطاب و معصومين الهى اعم از انبيا يا اوليا - سلامالله عليهم اجمعين - آيينه تمامنماى خدايند، زيرا تنها مظهر كامل اسما و صفات الهى وجود مبارك انسان كامل است و اهل بيت عصمت و طهارت همانند رسول اكرم مظاهر جمال و جلال خدا هستند. همه عرفا به اين مطلب اشاره كردهاند، به خصوص حضرت امام خمينى (ره) در بسيارى از آثار خود به بيان اين حقيقت پرداختهاند. وى در مقدمه وصيتنامه سياسى - الهى خود مىفرمايند:
... سبحانك اللهم صل على محمد و اله مظاهر جمالك و جلالك و خزائن اسرار كتابك الذى على فيه الاحدية بجميع اسمائك و صفاتك حتى المستاثر منها الذى لايعلمه غيرك
(پاك پروردگارا بر محمد و آل محمد درود فرست كه مظاهر جمال و جلال و گنجينههاى اسرار كتاب تو هستند. آن كتابى كه احديتبه تمامى اسما و صفات تو حتى اسما مستاثرت كه جز تو از آن خبر ندارد در آن تجلى كرده است.)
انسان كامل چون خليفه خداست، ضرورتا بايد به صفات خداوندى متصف باشد زيرا لازمه خليفه بودن سنخيت وى با مستخلف است كه اين سنخيت در تخلق به اخلاق الله حاصل مىشود.
"خليفه را از اتصاف به صفات مستخلف و تخلق به اخلاق او گزير نيست; زيرا كه خلفا مشاهد صفات ربوبيت و مظاهر اسما الوهيتاند بل ظهور صفات الهى و سريان اخلاق نامتناهى در عموم كرام و شرفا جز به يمن انفاس خلفا ميسر نگردد، و از اين جهت لازم شود كه هر چه مستلزم وجود مستخلف (خدا) باشد لازم وجود خليفه شود الا وجوب [يعنى واجبالوجود بودن كه صفت محض حضرت حق است"] (14)
بنابراين، حضرت مهدى به عنوان يكى از اهل بيت عصمت و طهارت، مظهر جمال و جلال الهى است، به عبارت ديگر آيينهاى كه خداى سبحان تمامى اسما و صفات خود را در آن مىبيند.
مرآت ذات كبريا مشكوة انوار هدا
منظور بعث انبياء مقصود خلق عالمين (15)
در اين بيت، امام نه تنها حضرت مهدى را آيينه ذات كبريايى معرفى مىكند، بلكه وى را هدف نهايى از بعثت تمام انبيا نيز مىداند، زيرا همه انبيا جهت اجراى احكام الهى مبعوث شدند، ولى شرايط زمانه اجازه نداد تا آن پاكان به مقاصد پاك خود برسند و اين آرزو در دلشان ماند، ولى امام مهدى با ظهور خود و اجراى كامل احكام الهى به مقصود انبيا تحقق خارجى خواهد بخشيد، زيرا كه مهدى:
امرش قضا حكمش قدر حبش جنان بغضش سقر
خاك رهش زيبد اگر بر طره سايد حور عين (16)
. . .
حضرت صاحبزمان مشكوة انوار الهى
مالك كون و مكان مرآت ذات لامكانى
مظهر قدرت، ولى عصر، سلطان دو عالم
قائم آل محمد، مهدى آخر زمانى
با بقاء ذات مسعودش همه موجود باقى
بىلحاظ اقدسش يكدم همه مخلوق فانى
خوشهچين خرمن فيضش همه عرشى و فرشى
ريزهخوار خوان احسانش همه انسى و جانى
از طفيل هستىاش هستى موجودات عالم
جوهرى و عقلى و نامى و حيوانى و كانى
شاهدى كو از ازل از عاشقان بر بست رخ را
بر سر مهر آمد و گرديد مشهود و عيانى
از ضيائش ذرهاى برخاستشد مهر سپهرى
از عطايش بدرهاى گرديد بدر آسمانى
بهر تقبيل قدومش انبيا گشتند حاضر
بهر تعظيمش كمر خم كرد چرخ كهكشانى
گو بيا بشنو بگوش دل نداى "انظرونى"
اى كه گشتى بىخود از خوف خطاب "لن ترانى" (17)
اشعار فوق، بيانگر عظمتحضرت صاحبالزمان، عجلاللهتعالى فرجه الشريفاند، كسى كه مظهر قدرت، عدالت و لطف و قهر الهى است.
همه انبياى الهى به خصوص انبياى اولوالعزم، سلامالله عليهم، چنين بودهاند، ليكن آن بزرگان مظاهر ظهور و بروز اين كمالات بودند نه مظاهر وقوع، ولى حضرت مهدى هم مظهر ظهور است و هم مظهر وقوع.
همه انبيا آيينه عدالت، حكمت، قدرت، رحمت و... بودهاند، اما عدم قابليت انسانهاى زمانشان امكان وقوع و تحقق اين كمالات را نمىداد، از اينرو همه آنها منتظر ظهور حضرت مهدى و تحقق بخشيدن به آرزوهايشان مىباشند; به عبارت ديگر حكومتحضرت مهدى حكومت همه انبياى الهى است، بدين جهت امام خمينى فرمود:
بهر تقبيل قدومش انبيا گشتند حاضر
بهر تعظيمش كمر خم كرد چرخ كهكشانى
بنابراين مىتوان گفت مظهريت انسان كامل و آيينه خدا بودنش تاكنون آنگونه كه بايد و شايد شناخته نشده است و اين مساله به طورشايسته فقط در حكومتحضرت مهدى شناخته خواهد شد، زيرا تاكنون انسانهاى كامل نتوانستهاند كاملا فضايل خود را عيان كنند، اما در دوران ظهور حضرت قائم، اين كمالات ظاهر گشته و مردم نيز به بركت وجود وى كمال وجودى يافته و اين فضايل را بهتر درك خواهند كرد، پس مرآتبتحضرات معصومين در زمان آخرين معصوم اهل بيت كاملا روشن مىشود، بدين سبب است كه مىتوان گفتحديث قدسى لولاك لما خلقت الافلاك به شكل كامل متوجه حضرت مهدى است، يا اينكه اين ديثشريف در حق حضرت محمد صلىالله عليه و آله سلم بيان شده است، اما عظمت و بركتحضرت خاتمالانبيا آنگاه به طور شايسته روشن خواهد شد كه حضرت خاتمالاوصيا ظاهر شود و احكام دين جدش را به اجرا درآورد، پس مىتوان گفتبقاى همه هستى به بقاى وجود حضرت مهدى است همانطور كه حدوث آن به حدوث وجود حضرت مهدى است.
با بقاء ذات مسعودش همه موجود باقى
بىلحاظ اقدسش يكدم همه مخلوق فانى
از طفيل هستىاش هستى موجودات عالم
جوهرى و عقلى و نامى وحيوانى و كانى
عرفا در خصوص مرآتبت انسان كامل حرفهاى زيادى دارند كه همه مويد گفتار فوقالذكر است. آنان عقيده دارند غرض از هستى عالم اين است كه خدا اسما و صفات خود را در آيينه كثرات مشاهده كند. كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف. (18)
(من گنج نهانى بودم، دوست داشتم كه شناخته شوم پس همه مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم)
كنت كنزا گفت مخفيا شنو
گوهر خود گم مكن اظهار شو
بهر اظهار است اين خلق جهان
تا نماند گنجحكمتها نهان (19)
عشق است غنى ز بوده و نابوده
جاويد به مستقر عز آسوده
عكس رخ خود ز اين و آن بنموده
و آنگه به جمال و حسنشان بستوده (21)
از آنجايىكه هر مخلوقى بهاندازه سعه وجودى خود مىتواند، مظهر گنجينههاى الهى باشد و از طرفى محدويتهاى مادى و معنوى نمىگذارد كه مخلوقات مستقيما با مبدا اعلى و منشا هستى در ارتباط باشند، لذا حكمت الهى اقتضا مىكند كه واسطه فيضى در ميان مخلوقات قرار دهد تا هم خود را در آن مشاهده كند و هم مخلوقات خدا را در آن ببينند كه همان آيت عظمى و آيينه تمامنماى حضرت حق يعنى، انسان كامل است، از اينرو امام خمينى (ره) مىگويد:
مرآت ذات كبريا مشكوة انوار هدا
منظور بعث انبياء مقصود خلق عالمين
داود قيصرى مىگويد:
"... براى اينكه خداوند متعال وقتى به واسطه ذات خود براى ذات خود تجلى كرد و تمام صفات و كمالات خود را در ذات خود مشاهده كرد، اراده كرد كه اين كمالات و صفات خود را در حقيقتى مشاهده كند كه براى خداوند به منزلهى آيينه باشد." (20)
حضرت امام خمينى (ره) در جاى ديگر مىفرمايد:
"يقينا آن حقيقت غيبيه مطلقه كه به حسب حقيقت ظهورى ندارد به ناچار براى ظهورش آيينهاى لازم است كه عكس آن حقيقت در آن تجلى كند." (22)
عطار نيشابورى تمثيل بسيار زيبايى در خصوص آيينه بودن انسان كامل دارد. وى مىگويد: چون هيچ موجودى تاب و توان رويارويى مستقيم با خداوند را نداشته و از طرفى طاقت دورى از او را نيز ندارد، پس بايد به گونهاى غيرمستقيم با حضرت معبود در ارتباط باشند، از اين جهت انسان كامل واسطه بين عالم الوهيت و عالم عبوديت است. عطار در اين تمثيل انسان كامل را آيينه خدائى تعبير مىكند:
پادشاهى بود بس صاحب جمال
در جهان حسن بىمثل و مثال
ملك عالم مصحف آيات او
دلربائى پرچم رايات او
مىندانم هيچكس آن زهره داشت
كز جمال او تواند بهره داشت
هر كه كردى سوى آن برقع نگاه
سر بريدند از تن وى بيگناه
مردن از عشق رخ آن دل نواز
بهتر از صد زندگانى دراز
نى كسى را صبر زو بودى دمى
نى كسى را تاب او بودى همى
هر كه او ديدى جمالش آشكار
جان بدادى و به مردى زار زار
ليك چون كس تاب ديد او نداشت
لذتى جز در شنيد او نداشت
شاه را قصرى نكو بنگاشتند
و آينهاندر برابر داشتند
بر سر آن قصر وقتى پادشاه
وآنگهى در آينه كردى نگاه
روى او از آينه مىتافتى
هركس از رويش نشان مىيافتى (23)
چون كسى را نيست چشم آن جمال
وزجمالش هست صبر ما محال
با جمالش چونكه نتوان عشق باخت
از كمال لطف خود آيينه ساخت (24)
در مباحث گذشته بيان شد كه حكمت و حكومت همه انبيا، تحقق احكام الهى در روى زمين بوده است كه هر كدام از آن پاكان در حد توان و اقتضاى زمان در اين راه كوشيدهاند، ولى هيچكدام به هدف و مقصود خود نرسيدند و تنها قدرتى كه به اين امر لباس تحقق خارجى خواهد پوشاند وجود مقدس صاحبالزمان است، به عبارت ديگر آخرين معصوم از سلسله معصومين مجرى احكام الهى خواهد بود كه اولين خواسته هر پيامبر و امامى است، پس آنچه در اول موردنظر بوده استبه دست آخرين نفر از اين سلسله الهى تحقق خواهد يافت. در واقع، حضرت مهدى هدف غايى نبوت و امامت است و چون هدف غايى است، پس وجودا قبل از همه و وقوعا بعد از همه خواهد بود، بدين جهتحضرت امام (ره) مىگويد:
روزگارش گرچه از پيشينيان بودى موخر
ليك از آدم بدى فرمانش تا عيسى مقرر
از فراز توده غبرا، تا گردون اخضر
وز طراز قبه ناسوت تا لاهوت يكسر
بنده فرمانبرش گرديده و عبد آستان شد (25)
مولوى در شرح حديثشريف نحن الاولون الخرون (ما اوليهاى آخرى هستيم) مىگويد:
ظاهر آن شاخ اصل ميوه است
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گرنبودى ميل و اوميد ثمر
كى نشاندى باغبان بيخ شجر
پس به معنى آن شجر از ميوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
مصطفى زين گفت كآدم و انبيا
خلف من باشند در زير لوا
بهر اين فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن الاخرون السابقون
گر به صورت من ز آدم زادهام
من به معنى جد جد افتادهام
كز براى من بدش سجده ملك
وز پى من رفتبر هفتم ملك
پس ز من زاييد در معنى پدر
پس زميوه زاد در معنى شجر (26)
اول فكر آخر آمد در عمل
خاصه فكرى كو بود وصف ازل
مولوى مىگويد همانطور كه هدف باغبان از كاشتن درخت، ثمره آن است و درختبىثمر ارزش كاشتن ندارد، به عبارت ديگر اگر در ظاهر، ميوه محصول درخت است، ولى در واقع درخت محصول ميوه است، زيرا اگر ميوهدهى نباشد درختى كاشته نمىشود.
جامى مىگويد:
آدم كه به صورت پدر و من پسرم
آندم كه بديده حقيقت نگرم
صدگونه گواه آيد ازو در نظرم
كو از ره معنى پسر و من پدرم (27)
از اينرو همه انبيا مانند درختى هستند كه كاشته مىشوند تا ميوه بدهند. ميوه انبياى سلف پيامبر اكرم و خاندان وى است كه اگر اينها نبودند آنان نيز نبودند. از اين جهتحضرت امام خمينى (ره) ظهور شجره طيبه نبوت را به بركت وجود حضرت رسول اكرم (ص) دانسته و مىگويد.
اى صوت رساى آسمانى
اى رمز نداى جاودانى
اى قله كوه عشق و عاشق
وى مرشد ظاهر و نهانى
اى جلوه كامل اناالحق
در عرش مرفع جهانى
وى اصل شجر ظهورى از تو
در پرتو سر سرمدانى (28)
پاورقى:
1. ديوان، ص 290- 289.
2. الفتوحات المكية، چاپ بيروت، ج 3، باب، 266.
3. ديوان امام، قصيده بهاريه، ص 259.
5 و 4. لاهيجى، شرح گلشنراز، انتشارات محمودى، ص 317 و 315.
6. اشعه اللمعات، ص 245 و 246.
7. ديوان امام، قصيده بهاريه، ص 260.
8. الفتوحات المكية، باب 366.
9. ديوان امام، قصيده بهاريه، ص 2- 261.
10. كليات شمس تبريزى، چاپ اميركبير، ص 1189.
11. كليات شمس تبريزى، چاپ اميركبير، ص 917.
12. همان مدرك، ص 64.
13. ديوان امام، ص 7- 275.
14. مجمعالبحرين، شمسالدين ابرقويى، باب سيم.
15. ديوان امام، ص 260.
16. ديوان امام، ص 260.
17. ديوان امام، ص 265.
18. بحارالانوار، چاپ بيروت، ج 84، ص 119.
19. مثنوى، دفتر چهارم، ص 264.
20. شرح فصوص قيصرى، چاپ بيدار، ص 157.
21. اشعة اللمعات، ص 20.
22. مصباح الهداية، ص 54.
23. منطقالطير.
24. منطقالطير، ص 70.
25. ديوان امام، ص 277.
26. دفتر چهارم، ابيات 522 تا 530.
27. اشعة اللمعات، جامى، ص 2.
28. ديوان، ص 289
|
درگذشت امیر سرتیپ بهروز سلیمانجاه - 2
به یاد فرماندۀ دلاور ارتش اسلام مرحوم امیر سرتیپ بهروز سلیمانجاه علی سجادی انصاری
آخرین بار او را در آخرین جلسه هم اندیشی پیشکسوتان دفاع مقدس که در سازمان عقیدتی سیاسی آجا برگزار شده بود، دیدم. مانند همیشه متین و با شکوه بود. بعد از شروع جلسه، اولین نفر از میان جمع او بود که سخن گفت. رسم این جلسات مکرر، این است که به دلیل تعداد زیاد شرکت کنندگان هر نفر فقط پنج دقیقه سخن بگوید. آن روز اما، سلیمان جاه ولع عجیبی برای گفتن داشت.
امیر سرتیپ بهروز سلیمانجاه، فرماندهان دفاع مقدس، هیئت معارف جنگ شهیدصیاد شیرازی، فرماندهان ارتش
گفت و گفت. از دلیریِ دلیر مردان دفاع مقدس، از شجاعت ها از فداکاری ها، از پیروزی ها وناکامی ها، از عملیات های فتح المبین و بیت المقدس و بدر و خیبر و.... گفت. چنان جزئیات را شرح می داد که گویی همین دیروز بوده اند این عملیات ها و نه بیش از سی سال پیش. همه چیز را به خوبی به خاطر داشت. آن قدر شیرین و جذاب می گفت و شکوه و اقتدار در کلامش بود که مدیر جلسه به خود اجازه نداد تا تذکر دهد که چند برابر وقتش صحبت کرده است. گویی سلیمان جاه می دانست که این آخرین جلسه ای است که او شرکت می کند. گویی می خواست نگفته ای باقی نگذارد، تا نسل های آینده هر آن چیزی را که او شاهدش بوده است، بدانند. وقتی خبر فوتش را شنیدم، تصاویر آن جلسه آخر در ذهنم مرور شد.
سلیمان جاه که بود؟
امیر سرتیپ بهروز سلیمان جاه، یکی از دلیرمردان نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در طول زندگی پر برکتش منشاء خدمات فروانی برای کشور و ارتش جمهوری اسلامی ایران گردید. او در تمام مدت دوران دفاع مقدس، در مشاغل مختلف فرماندهی، زحمات فراوانی را برای پیشبرد امر جنگ متحمل شد و از هیچ گونه ایثار و مجاهدتی فرو گذار نکرد و بارها در کنار سایر همرزمانش تا مرز شهادت پیش رفت. سرانجام در روز یکم خرداد 1395 و در آستانه سالروز آزاد سازی خرمشهر که خود و یگان تحت امرش در آن نقش بزرگی داشتند، دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار معبود شتافت. در ذیل، مختصری از زندگی نامه این امیر سرافراز ارتش اسلام آورده می شود.
امیر سلیمان جاه آن گونه که خود نقل کرده و زندگی نامه اش تحت عنوان «هفتاد سال خاطرات سرتیپ ستاد بهروز سلیمان جاه» توسط هیئت معارف جنگ سپهبد شهید علی صیاد شیرازی به چاپ رسیده؛ در15 فروردین1317، در محله اکبریه اردبیل و در خانواده ای سنتی و مذهبی دیده به جهان گشوده است. دوران کودکی وی، مقارن با جنگ جهانی دوم بوده و پدر وی که در آن دوران مشغول خدمت سربازی بوده، در یک پاسگاه مرزی به همراه چند سرباز دیگر به اسارت سربازان ارتش شوروی سابق در می آید و به مدت یک سال در این کشور در اسارت می ماند، تا این که سرانجام او را به همراه چند اسیر دیگر در همان محل اسارت، آزاد می کنند.
سلیمان جاه دوره ابتدایی تحصیلات خود را در سال 1326و از سن 9 سالگی در شهر اردبیل آغاز می کند و پس از طی مرحله ابتدایی و دبیرستان و گرفتن دیپلم ریاضی در سال 1339 وارد دانشکده افسری می شود. او در سال 1342 پس از فارغ التحصیلی و نیل به درجه ستواندومی، جهت طی دوره مقدماتی به مرکز پیاده شیراز اعزام می گردد و پس از طی این دوره به لشکر مراغه اختصاص می یابد. او پس از خدمت در مناطق چهار گانه سرانجام در سال 1350 به تهران منتقل می شود.
آموزش قوی، انضباط بالا و جدیت کاری سلیمان جاه سبب می شود تا تا برای ادامه خدمت به لشگر گارد منتقل شود وتا پیروزی انقلاب اسلامی در این لشگر به خدمت ادامه دهد. او در تیر ماه 1357 وارد دانشگاه جنگ می شود و طی این دوره وی مصادف با حوادث و وقایع انقلاب اسلامی می گردد که در این خصوص ایشان گفتنی ها و خاطرات زیادی دارد. در تیر ماه 1358، پس از اتمام دوره دانشگاه جنگ به لشکر 21 منتقل و به فرماندهی گردان 138 پیاده منصوب می شود ودر سمت فرماندهی این گردان مجاهدت های فراوانی را در مقابله با تحرکات ضد انقلاب در کردستان به عمل می آورد.
سلیمان جاه در ادامه خاطراتش می گوید:« با آغاز جنگ، گردان 131 را که قبلاً منحل شده بود با به کارگیری تعدادی از افسران جزء شهربانی ونیروهای مردمی داوطلب مجدداً سازماندهی کردیم و روز یازدهم مهر 1359 به طرف جنوب حرکت کردیم. ما برای اولین بار صحنه یک جنگ واقعی را در اندیمشک دیدیم چرا که عراق به شدت ایستگاه راه آهن این شهر را بمباران می کرد.»
اولین عملیات نظامی که مرحوم امیر سلیمان جاه در آن شرکت داشته، عملیات تهاجمی روز23 مهر59 است که مسئولیت فرماندهی گردان 131از لشکر21 را بر عهده داشته است.
به هنگام عملیات فتح المبین، وی مسئولیت تیپ1 لشکر21 را بر عهده داشته و برای موفقیت این عملیات زحمات فراوانی را متحمل شده است. سلیمان جاه تا پایان جنگ در سمت های فرماندهی تیپ، فرماندهی لشکر و فرماندهی قرارگاه جنوب در عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، بدر، خیبر و... نقش بزرگی ایفا کرده است.
وی همچنین در مسئولیت هایی همچون معاونت بازرسی، اطلاعات و هماهنگ کننده نیروی زمینی ارتش، جانشین و معاون اطلاعات و عملیات ستاد کل نیروهای مسلح و فرماندهی دانشگاه عالی دفاع ملی را در کارنامه درخشان خدمتی خود دارد و پس از 45 سال خدمت صادقانه به افتخار بازنشستگی نائل آمده و تجارب چندین ساله خود را در قالب هیئت معارف جنگ و تدریس در دانشگاه های افسری ارتش جمهوری اسلامی ایران در اختیار دانشجویان و افسران جوان ارتش قرار می داد.
این امیر سرافراز ارتش در عملیات خیبر مصدوم شیمیایی گردیده و به مقام رفیع جانبازی نایل آمده بود. او، همچنین در 15 بهمن 1368 به پاس رشادت ها و ایثارگری های دوران دفاع مقدس، به دریافت نشان درجه سه فتح، از فرمانده معظم کل قوا نایل شد.
امیر سرتیپ بهروز سلیمان جاه سرانجام در شامگاه روز شنبه یکم خرداد 1395 پس از عمری مجاهدت صادقانه در راه اسلام و کشور، دعوت حق را لبیک گفت و به سرای باقی شتافت.
هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی ضایعه در گذشت این امیر دلاور و فداکار را به همه همکاران و همرزمان و بویژه خانواده محترم ایشان تسلیت عرض نموده و برای وی غفران و رضوان الهی مسئلت می نماید.
|
خاطراتی خواندنی در مورد شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
کردستان خاک ایرانه...
خبرنگار بودم و هر روز فیلم می خواستیم و گزارش و خبر. مدتی بود که ماجراهای غرب کشور پررنگ تر شده بود و خبرهای غرب و کردستان، مردم را بیشتر جذب می کرد. شاید در بیمارستان ارتش می شد خبرهایی گرفت که با بقیه تفاوتی بکند و چنگی به دل بزند. قصه ستون پاکسازی و کشت و کشتار و سرهای بریده ای که از درخت ها آویزان می کردند و... را همه خبرگزاری ها گفته و روزنامه ها هم نوشته بودند.
خاطراتی خواندنی در مورد شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، هیئت معارف جنگ شهید علی صیاد شیرازی
عصر چهارشنبه بود و از صبح توی بیمارستان ارتش گشته بودم تا حالا که موضوع چشمگیری پیدا نشده بود. پرستار از اتاق جراحی بخش ۳ بیرون آمده. فاصله صندلی های راهرو تا درِ اتاق جراحی را دویدم. پرستار وزنش را روی یک پا انداخته بود و با نگهبان آسانسور احوال پرسی می کرد. نزدیک رسیدم. صدایم را صاف کردم و گفتم:
- خسته نباشید. من از روزنامه...
- با سر پرستار بیمارستان صحبت کنین
- اگر اجازه بدین می خواستم یه گپ کوتاه...
- با سر پرستار صحبت کنین.
پرستار از نگهبان آسانسور خداحافظی کرد و بی آن که نگاهم بکند به اتاق جراحی برگشت. از ساختمان بیرون زدم. جلوی در ورودی ایستادم و به حیاط بیمارستان نگاه کردم. از یک طرف دلم نمی آمد بروم و از یک طرف هم با خودم گفتم: «اگه قرار بود خبری بشه که تا حالا می شد.»
آمبولانس سفید مقابلم ایستاد. نگاهی به راننده انداختم، مثل بقیه بود. روپوش سفید و ته ریش و... خلاصه راننده بود دیگه. تا من طول آمبولانس را رد کنم و به انتهایش برسم، درهای عقب باز شده بود و بهیارها برانکارد را بیرون می کشیدند. به نظرم چهره مجروح آشنا آمد.
ایستادم. صورتش خون آلود بود و زیر پتو، چیزی از جثه اش پیدا نبود. تنها یقه لباس خاکی اش را می شد دید. بهیار عقبم زد و دو سه قدم دور شدم.
برانکارد را بیرون کشیدند و با عجله به ساختمان بردند. پشت سرشان رفتم. مرد روی برانکارد ساکت بود و لب هایش تکان می خورد. به ذهنم فشار آوردم که به یاد بیاورم. زیر این رگه های خون و خاک روی صورت، چه کسی است که من میشناسمش، ولی حالا حافظه ام قَد نمی دهد؟ بهیارها و برانکارد از در نگهبانی رد شدند، ولی نگهبان جلوی مرا گرفت و گفت:
- نمی شه بری داخل.
- همراهشم، مجروح دارم...
- فعلاً بمون بیرون.
به دنبال راهی برای ورود گشتم. از آسانسورِ زیرزمین و آشپزخانه ها می شد رفت. قبلاً هم از همین راه های در رو استفاده کرده بودم. به هر بدبختی که بود، خودم را به بخش رساندم. توی راهرو چند نفر دیگر هم بودند. در اتاق سوم خوابانده بودنش. روی تخت، زیر ملحفه خوابیده بود و لب هایش تکان می خورد. نزدیک تر ایستادم که بشنوم چه می گوید. قرآن می خواند. گاهی هم لب هایش را به هم می فشرد و مکث می کرد و دوباره بقیه آیه را می خواند. یکی دو بار نفسش را حبس کرد. نزدیک تر شدم. بیشتر نگاهش کردم. سیبیل کوتاه و ته ریش داشت؛ با چشم های گود رفته و لب های برجسته. انگار چند روز نخوابیده بود... ذهنم جرقه ای زد. نامی آشنا از مغزم رد شد ولی به یادم نماند. نگاهم از لب هایش قطع نشده بود. پرستاری که چند ثانیه قبل از جلوی در رد شده بود، دوباره برگشت و نگاهی به داخل اتاق انداخت. کنار تخت مریضی که خواب بود، رو به تخت سرهنگ ایستادم و دستم را روى پیشانی گذاشتم. امیدوار بودم که فکر کنند همراه این مریض هستم و کاری به کارم نداشته باشند. بد فکری نبود و جواب داد. پرستار بعدی هم به اتاق آمد و برای مجروح آشنا، سِرُم آورد. سِرُم را از قلاب آویزان کرد و روی کاغذ پایین تخت چیزهایی نوشت و رفت.
مجروح همچنان ذکر می گفت و قرآن می خواند. ذهنم را شخم زدم. این چشم ها، این موی کوتاه و پر پشت، این صورت آرام... این... خدای من!
کجا این صورت را دیده بودم؟... کجا...؟
صدایی از میان لب ها بیرون آمد:
-و عجل لولیک الفرج...
گوش هایم این تُن صدا را شناخته بودند. سرهنگ صیاد شیرازی بود... خودش بود. خشک شدم. فرمانده قرارگاه غرب، این جا روی تخت بود و ملحفه سفید بیمارستان تا کمرش کشیده شده بود.
به نظرم آمد هر دو مرد سفید پوش که وارد اتاق شدند. از پزشکان تازه کار بیمارستان بودند. هیچ کدام نشناختندش. اولی که جوان تر هم بود، کنار تخت ایستاد. ملحفه را عقب زد و به عکس های رادیولوژی کنار تخت نگاهی کرد و گفت: - باید تا شنبه صبر کنیم که شورای پزشکی تشکیل بشه.
سرهنگ صلوات فرستاد. به خودش پیچید. ا... اکبرِ آرامی گفت.
معلوم نبود دکتر با خودش بود یا با همکارش:
- تا اون موقع که دیگه دیر شده، باید پاشو قطع کنن!
همکارش عکس ها را بالا گرفت و دقیق نگاه کرد و آن ها را در پاکت گذاشت. نگاهی هم به سرهنگ و پاهای افتاده بر تختش کرد. لب هایش را جمع کرد و ابروها را بالا انداخت...
هر دو دست هایشان را در جیبشان گذاشتند و نگاهش کردند. منتظر بودم بیرون بروند تا بتوانم به سرهنگ نزدیک بشوم. آمدن پرستار برای شستن خون سر و صورتِ سرهنگ و پانسمان زخم های صورتش فرصتم را گرفته بود.
سرهنگ هنوز قرآن می خواند و به خودش می پیچید. مریض من! هنوز خواب بود و خوش شانسی از این بالاتر نمی شد.
در اتاق باز شد. این بار دکتر، دکتر خوش اخلاق و خندانی بود. سلام گفت و به سِرُم دستِ سرهنگ نگاهی کرد و گفت:
- من از طرف آقای ناطق نوری اومدم و مأموریت دارم شما رو ببرم.
سرهنگ بلافاصله با صدای ضعیف گفت:
- کجا ببرید؟!
گوش هایم را تیز کردم. صدایشان چندان بلند نبود. مریضِ عاریتیِ من غلتید. دلم هُری ریخت.
سرِ بزنگاه بود. پلک هایش را باز کرد و... دوباره بست.
سرهنگ دوباره گفت:
- این جا که بیمارستان خوبیه!
دکتر خوش اخلاق، خندۀ ریزی کرد و دست سرهنگ را گرفت و گفت:
تا اینا تصمیم بگیرن، خیلی دیر میشه. من باید شما رو به تهران کلنیک ببرم.
- همین جا هم که عمل می کنن.
- بله! عمل می کنن که پاتون را قطع کنن. شما پا نمی خواین؟! ما که صیاد رو با پا می خوایم!
*********************
مریض من بیدار شده بود. دیگر جای ماندن نبود. بیرون آمدم. باجه های تلفن حیاط بیمارستان شلوغ نبود. زنگ زدم و ماجرا را به علی کشکولی خبر دادم.
دو هفته ای گذشته بود. نقشه ای با همان خط و خطوط درهم و برهم که نه من و نه هیچ کدام از بچه ها از آن سر در نمی آوردیم، به دیوار نصب شده بود. برای سرهنگ کنار دیوار، زیر نقشه، صندلی گذاشته بودند. عصایش را دست به دست کرد و خودش را تا صندلی کشاند. کامران دوربین را روی پایه ها سوار کرده بود و تنظیم می کرد که هم نقشه را بگیرد و هم او را. خودش که درشت هیکل نبود، حالا هم کنار نقشه بزرگ روی دیوار چیزی ازش نمانده بود. ساعدش را در حلقه بالای عصا فرو برد و ایستاد. محمد موحدی میکروفن را به یقه لباس پلنگی سرهنگ وصل می کرد. منتظر بودم چشم هایش را به سمت پایین بیندازد و زیر چانه اش، چینی بیفتد و زور بزند که دست محمد را موقع چسباندن میکروفن ببیند، ولی نگاه سرهنگ مستقیم از بالای سر محمد گذشت؛ بی آن که گردنش را بچرخاند. کار محمد که تمام شد، دوباره روی صندلی زیر نقشه درهم و برهم با خط های رنگی نشست. پوتین هایش واکس خورده بود برّاقِ برّاق.
کامران گفت:
- آماده!
یقه کاپشنم را خواباندم و کنار سرهنگ ایستادم. پرسیدم:
- مشکلی ندارین؟
- نه.
- بریم برای ضبط؟
- بسم ا...
برای آن که کلوزآپ کامران خراب نشود، هر دو ایستادیم. اولش شق و رق ایستاده بود. سؤالم که تمام شد، این پا و آن پا شد. چراغ قرمزکوچک دوربین روشن بود و ضبط می کردیم. بسم ا... گفت و دعای فرج خواند. وزن زیادی که نداشت، اما انگار همان چند کیلو پوست و استخوان هم برای پاهای تازه عمل شده اش سنگینی می کرد. کامران اشاره کرد که سرهنگ اگر بخواهد بنشیند. لبۀ صندلی نشست. دستش را از عصا در نیاورد. انگار آماده بلند شدن بود.
بوی ساولن در بیمارستان پیچیده بود و حالم را به هم می زد. به موحد اشاره کردم و بینی ام را گرفتم. کامران تصویر بسته سرهنگ را می گرفت و کاری به من نداشت، محمد پنجره را کمی باز کرد. سرهنگ چوب بلندش را روی خط مرز می کشید و رسیده بود به پایین آذربایجان غربی. اسم آبادی ها را یک به یک می برد و در باب چه کرده اند و چه نکرده اند، چه می شده انجام دهند و چه نمی شد و با چه تلفات و امکانات و وسایلی، حرف می زد.
سؤال ها روی کاغذ مقابلم بود. به نظرم لازم نبود من چیزی بپرسم. سرهنگ خودش همه چیز را به تفکیک توضیح می داد. گاهی که تصویرم را می گرفت، مجبور بودم حواسم را بدهم به نوک چوب سرهنگ که روی نقشه می زدش و دیوار زیرش به صدا در می آمد. آخرین سؤال روی برگه را می خواستم بپرسم که دست کم، من هم حرفی زده باشم. گفتم: «به هر حال کردستان مالِ ما هست یا از دست رفته بدانیمش؟»
نگاه سرهنگ، نگاهِ عاقل اندر من بود!. به زبانِ بی زبانی می گفت: پس قصه حسین کُرد شبستری می گفتم؟!
سکوت نکرد. بلافاصله جواب داد:
- کردستان خاک ایرانه.
|
|
|
فقط فرار کردم...
خاطرات سروان «فهمی الربیعی» از رشادت رزمندگان ایرانی در تصرف یکی از مقرهای استراتژیک ارتش بعثی؛«فهمی الربیعی» افسرگستاخ و ماجراجویی که به پاس اهانت ها و زخم هایی که بر دل و جان رزمندگان ایرانی در جنگ تحمیلی نهاد و متعاقب این گستاخی ها نشان شجاعت و منصب ریاست اردوگاه اسیران جنگی ایران در پادگان «الرشید» را دریافت کرده بود، برای آزادگان سرافراز میهن اسلامی نامی آشناست.
سال ها گذشت و دست بر قضا شرایط به گونه ای پیش رفت که وی در عملیات کربلای پنج «دخیل خمینی» گویان به اسارت رزمندگان ایرانی در آمد. دوران اسارتش در ایران این فرصت را فراهم کرد تا خاطرات دوران جنگ خود را تحت عنوان «هنگ ترسوها» به نگارش در آورد. انتشارات سوره ی مهر با چاپ این اثر زاویه ی جدیدی از تاریخ جنگ تحمیلی را به روی خوانندگان باز کرد. در ادامه بخشی از خاطرات وی که در این کتاب منتشر شده، آمده است.
خرمنی از آتش
یک شب زمستانی که ماه پشت ابرهای سیاه پنهان شده بود و عقربه های ساعت، دقیقا 12 را نشان می داد، تیپ ما در معرض حمله ای سنگین و سریع قرار گرفت، اما داستان حمله از چه قرار بود؟ من آن شب، درمقر تیپ با فرمانده ی تیپ در حال خوردن ویسکی بودم. او چند دقیقه قبل، از مجلس جشنی که در منزل یکی از کردها به نام «ملاعثمان» برگزار می شد، برگشته بود. این ملا عثمان به تدریج به دارودسته دوستداران حزب بعث پیوسته بود.
سرهنگ دوم المطیری (فرمانده ی تیپ) آن شب را درمنزل آن مرد کُرد گذرانده و یکی از دختران آنجا را مخفیانه به عقد خود درآورده بود. هنگامی که به مقر تیپ بازگشت، برای من حکایت هایی نقل کرد که بر کامیابی اش حسرت خوردم.
ساعت ۱۱ و ۱۵ دقیقه فضای مقر تیپ پر از بوی شراب شده بود، زیرا افسران، نوش نوش راه انداختند وهمگی به خواب عمیقی فرورفته بودند. فقط من ماندم وسرهنگ دوم المطیری، تا آنجا که جا داشتیم، خوردیم. ناگهان یک دسته موشک که تعدادشان نزدیک به پنجاه تا بود، به طرف ما شلیک شد. هم افسران مست را از خواب پراند و هم اتاق عملیات تیپ را تخریب کرد و تمام خودروها را به آتش کشید. همه افراد هم در محاصره قرار گرفتند. تمام تلاشم، فرار از مقر تیپ و رسیدن به هنگ اول که سه کیلومتر دورتر از مقر تیپ بود، خلاصه می شد. افسران درباره ی چگونگی خلاص شدن از آنجا با همه جر و بحث می کردند. فرمانده ی تیپ هم با فرمانده ی لشکر تماس گرفت و خبر حادثه را گزارش داد. در کمتر از ۱۵ دقیقه، مقر تیپ به خرمنی از آتش تبدیل شد و من فقط توانستم خودم را از معرکه نجات داده، به همراه سه سرباز دیگر فرار کنم.
کشته شدن فرماندهان ارشد عراقی
ما از دور شاهد پیشروی نیروهای ایرانی به طرف مقر تیپ و محاصره ی کامل آن بودیم. فرمانده ی تیپ به همراه سروان «سرحان گاصد لعیبی» فرمانده ی سلاح شیمیایی، سروان «فواد عظیم الدلیمی» افسر استخبارات، سرگرد «علامحمد عبودالناصری» فرمانده ی گردان توپخانه ی ۱۱۶ و تعداد زیادی از سربازان گروهان ویژه ی گارد کشته شدند و ایرانی های نفوذ کننده توانستند وارد مقر تیپ شده، آنچه را که درمقر باقی مانده بود، به دست آورند.
یک هنگ کماندویی از سپاه اول، مقری دریافت کرد و بر مبنای آن، خمپاره اندازهای 60 میلی متری، موشک های تامر، اس پی جی ۹، آر پی جی۷، شروع به شلیک کرده، ساختمان تیپ از همه طرف از هم پاشید، اما مقاومت ایرانی ها هنوز پابرجا بود. هنگامی که برای مدتی مقاومت فروکش کرد، یک گروهان کماندویی به فرماندهی سروان «همام الدلیمی» به طرف مقر تیپ حرکت کرد و به نزدیکی آن رسید و از آنجا که تصور می کرد مقاومت ایرانی ها تمام شده، بدون احتیاط به طرف مقر حرکت می کرد که با رسیدن به خط کشتار، به طرف آنان تیراندازی شد و از آن گروهان سی نفره، فقط فرمانده ی گروهان وشش نفر از سربازان توانستند جان سالم به در ببرند و بقیه به طرز فجیعی جزغاله شدند.
یک بار دیگر یک هنگ به اضافه یک گروهان در مرحله ی اول وارد عمل شدند. هنگ به طرف مقر پیشروی کرد و با نیروهای ایرانی درگیر شد. هنگامی که ایرانی ها توانستند یک ساعت تمام مقاومت کنند، هنگ اول و دوم کماندویی از سپاه اول باهم هجوم برده و توانستند به داخل مقرنفوذ کنند. در آنجا درگیری با نارنجک دستی و سرنیزه شروع شد که حدود ۶۰ نفر از کماندوها کشته شدند و در نهایت با اسیر شدن سه ایرانی غائله ختم شد. قصه ی اشغال مقر تیپ ۴۱۳ غوغا و سر و صدایی در مقر لشکر ۲۴ به پا کرد؛ زیرا هنوز زمان زیادی از دریافت مدال شجاعت فرمانده ی تیپ و ارتقای درجه اش به سرهنگ دومی نمی گذشت. بدشانسی دیگر این بود که «هشام صباح الفخری» که به عنوان نماینده ی صدام برای اداره ی عملیات حوزه ی شمالی به منطقه اعزام شده بود، در آنجا حضور داشت و از اشغال مقر تیپ کاملاً باخبر بود.
خوی توحش فرمانده
بعد از بازجویی از سه اسیر ایرانی که همراه با شکنجه بود، لشکر ۲۴ توانست اطلاعات نظامی درباره ی حضور و مقاصد آینده ی نیروهای ایرانی در منطقه ی شمالی به دست آورد. هشام صباح الفخری پس از پایان بازجویی گفت:
-آن سه ایرانی را پیش من بیاورید.
-به {امام} خمینی {(ره)} فحش بدهید!
آن سه اسیر ایرانی بدون هیچ حرکتی در جای خود ایستادند. هشام از جای خود برخاسته و چند سیلی سنگین به صورتشان زد و گفت:
-چرا؟چرا؟چرا؟
به طرف بالگردش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را هم بیاورند. آن سه سرباز ایرانی به همراه هشام سوار بالگرد شدند. همراه آنان، سربازان محافظ هم که سلاح هایشان را به طرف آن سه ایرانی نشانه رفته بودند، سوار شدند. بالگرد به پرواز درآمد.
وقتی بالگرد به نزدیکی مرز رسید، بسیار بالا رفته بود. از بالای بالگرد در حالی که سربازان و اهالی «قلعه دیزه» از پایین شاهد بودند، آن سه سرباز ایرانی به پایین انداخته شدند و پس از غلتیدن بر قله های بلند که چون توپی غلتان ازنقطه ای به نقطه دیگر می افتادند، سرهایشان از بدنشان جدا شد.
هشام این مناظر را می دید و لذت می برد و می گفت:
-به هیچ یک از ایرانی ها رحم نکنید!
یکی از افسران گفت:
-قربان! به نظر می رسد یکی از آنان زنده باشد.
- به هیچ وجه، من مطمئن هستم. زیرا در هر درگیری تعدادی از اسیران ایرانی را از همین ارتفاع به پایین انداخته ام، طوری که یک بار یکی از آنان قبل از سقوط مرد. چند وقت پیش هم تعدادی از سربازان عراقی که از درگیری با ایرانی ها در شرق بصره فرار کرده بودند، از همین ارتفاع پایین انداختم.
بعد از چند روز با توجه به این که مقر تیپ به تلی از خاک مبدل شده بود، مقر ما به نقطه ای نزدیک به «رانیه» درسلمانیه منتقل شد. در گزارشی هایی که پس از تحقیق پیرامون چگونگی نفوذ نیروهای ایرانی به مقر تیپ منتشر شد، آمده بود که ایرانیها از شکاف «هیلشو» و با همکاری اهالی منطقه و پوشیدن لباس های کردی و خرید و فروش اجناس توانسته اند به منطقه نفوذ کرده و در قلعه دیزه مستقر شوند. به نظر می رسد که ایرانی ها توانستند به تمام اهدافشان برسند، زیرا خسارت های ما شامل این موارد بود:
- تخریب کامل مقر تیپ
-۶۰ کشته و مجروح
- از بین رفتن ۱۳ آیفاوواز
- نابودی ۲۰ دستگاه بیسیم
- نابودی یک دستگاه رازیت پیشرفته
-کشته شدن تعدادی از افسران بلند پایه که از جمله آنها سرهنگ ستاد عبدالرحمن العبیدی، سرهنگ دوم ستاد ثامر حسن الیاسری از لشکر ۲۴ بود.
توجه:
بیشتر بخوانید...در کتاب«هنگ ترسوها»
کتاب«هنگ ترسوها» در بر گیرنده خاطرات سروان فهمی العربی، یکی از افسران گروهان هنگ یکم تیپ 413 عراق است. این کتاب فرازهای خواندنی فراوانی دارد که از آن جمله می توان به این موارد اشاره کرد: وجود جوخه های اعدام در جبهه ی عراق برای سربازانی که بدون دستور مافوق شان عقب نشینی می کردند، متهم کردن افسران رده بالای عراقی به بی کفایتی از سوی یکدیگر و شرب خمر افسران ارتش عراق.
در این کتاب سروان فهمی الربیعی، روحیه متزلزل، فساد، ترس و بی لیاقتی ارتش بعث را به تصویر می کشد. او از جنگی می گوید که از سر گذرانده و از رهبر شکست خورده شان صدام حسین که با تبلیغات دروغ در کشورش تلاش می کرد روی خشونت و نادانی اش سرپوش بگذارد.
کتاب: هنگ ترسوها، 87 صفحه
نویسنده: فهمی الربیعی
مترجم: محمد حسن مقیسه
ناشر: سوره ی مهر
منبع: خردنامه همشهری، ویژه نامه پایداری، شماره 150
استخراج و تنظیم: گروهبانیکم وظیفه شایان کارگذار؛ زیر نظر مدیریت سایت
|
گردان شهادت (1) - خاطراتی خواندنی از رزمندگان دفاع مقدس
بر فراز قلّه 2519 - قسمت اول
دم دمای صبح بود و ارتفاعات به تصرف ما در آمده بود. ما به بالای قلّه 2519 رسیده بودیم. سوز سرما صورت مان را سرخ کرده بود، تا کمر تو برف بودیم. من و بهمن پشت تخته سنگی سنگر گرفته بودیم.
گردان شهادت بر فراز قلّه 2519 ، هیئت معارف جنگ شهید صیاد شیرازی
صدای شلیک قطع شده بود و تنها صدای زوزه باد می آمد. صدایش کردم، اما چیزی نمی گفت. گفتم بهمن وقت خواب نیست. الان عراقی ها پاتک می زنند. هنوز نیروی کمکی نیامده و ما تنها هستیم. اما باز صدایی نیامد. سرما بدنم را کرخت کرده بود و توان حرکت نداشتم. به زحمت خودم را جم و جور کردم و غلتی زدم و به سمت بهمن رفتم. تکانش دادم صدایی ازش بلند نشد. به زحمت بلند شدم و به سمت خودم چرخاندمش، صورت و شکمش خونی بود و بر اثر سرما خون یخ زده بود. زیپ اورکتش را باز کردم تا ببینم کجایش زخمی شده. حفره هایی در سینه اش باز شده بود. زیپش را بالا کشیدم و صورتش را بوسیدم. هوا تقریباً در حال روشن شدن بود. به اطراف نگاه کردم. کسی را ندیدم. خودم را روی برف به آرامی سُر دادم تا به تخته سنگی که کمی پایین تر بود برسم، جایی که دیشب آخرین بار بیسیم چی گردان را دیده بودم. به پشت تخته سنگ رفتم. بیسیم چی هم مثل بهمن روی زمین افتاده بود. گوشی بیسیم را برداشتم و گفتم: « الو الو کسی صداى مرا می شنود؟» صدایی از پشت بیسیم آمد. گفت: «شما که هستید؟»
صدا برایم خیلی آشنا نبود و گفتم سروان عباس رشیدی هستم. بیسیم قطع شد. چند باری الو الو کردم، اما صدایی شنیده نمی شد.
بیسیم را از پشت بیسیم چی به زحمت جدا کردم و به پشت خواباندمش، پسر نازنینی بود. همیشه لبخندی بر لب داشت. صورتش را که نگاه کردم، همان لبخند برلب یخ زده اش بود. همه جا پر از برف بود و اطرافم را تپه های برفی پوشانده و همه جا یک دست سفید بود. آفتاب در آسمان نبود. ابرهای برفی در آسمان دیده می شدند. باد همچنان زوزه کشان برف ها را به آسمان بلند می کرد. به زحمت بلند شدم و به سمت تخته سنگی که بهمن بود، رفتم. اسلحه ام را برداشتم و به آرامی جلوتر رفتم. چیزی دیده نمی شد. باد برف ها را به سر و صورت من می کوبید. باز هم جلوتر رفتم. هوا تقریباً روشن شده بود. چندین جنازه عراقی هم جلوتر افتاده بود. اما از نیروهای خودی خبری نبود. باز هم جلوتر رفتم. نیروی عراقی دیده نمی شد. چندین سنگر متلاشی شده عراقی و چندین جنازه دیگر. هوا روشن شده بود و اطراف را می شد دید. در قلّه تنها بودم نه عراقی بود و نه نیروی خودی. بیسیم هم از کار افتاده و من تک و تنها بالای بلندترین ارتفاع منطقه بودم.
همرزم من خوابیده ای! صورتت پوشيده از خون است و دست و پایت پر از زخم. اطرافت برف سفید از خون گرم تو سرخ شده. گرمی خونت برف را آب کرده و لباس ارتشی ات به رنگ سرخ در آمده و من با اسلحه ای در دست در کنارت نشسته ام.
ناگهان صدای سوت خمپاره ای از دور با زوزه باد به گوشم رسید و چرتم را پاره کرد. به سرعت خود را بر روی زمین در پشت تخته سنگ انداختم. گلوله خمپاره با فاصله زیادی از تخته سنگ منفجر شد. ترکش های سرخ آن از لابه لای برف و دود ناشی از انفجار به هر سو پراکنده شد. از ناحیه ساق پا احساس ناراحتی می کردم. دیشب ترکش کوچکی به پایم خورد، اما خیلی آن را جدی نگرفتم. الان که به زمین خیز برداشتم، روی زخم دوباره باز شد و کمی خون آمد. یاد کوله بهمن افتادم که دیشب لوازم پانسمان در آن گذاشت. به سمتش رفتم به پهلو خوابیده بود. بند کوله اش را باز کردم و دستم را داخل آن کردم و لوازم پانسمان را بیرون آوردم.
دیشب قبل از عملیات داشت کوله اش را در سنگر جمع می کرد و من به شوخی گفتم: تو که بوی«اَلرّحمن» گرفتی و جزء شهدایی، باند زخم را برای چه برمی داری و او با لبخند گفت: «من کشته می شوم، اما تو بی ترمز هستی و همیشه مجروح می شوی. فراموش کرده ای در دوره تکاوری همیشه در هر رزمی مجروح می شدی؟» و بعد بلند خندید و من از خنده اش خندیدم. راست می گفت من در تمرینات به قول مربی بی کله بودم و جلو می رفتم، به همین خاطر بیشتر از بقیه آسیب می دیدم. در دوره تکاوری به من می گفتند: «عباس بی ترمز.»
باند پانسمان را که از کوله بهمن برداشتم، با لبخند گفتم: «راست گفتی بهمن باز هم خودم را مجروح کردم. بیا پایم رو ببند مثل دوره آموزشی!» اشک توی چشم هایم حلقه زد. دلم می خواست زار زار گریه کنم.
ساقم را محکم با باند می بندم، فکر می کنم ترکش توی ساقم مانده. پایم سست شده. گیج و منگم نمی دانم باید چه کار کنم. یاد دیشب افتادم که به بالای ارتفاع رسیدیم. من و بهمن پشت تخته سنگی سنگر گرفته بودیم. که ناگهان صدای مهیب انفجاری از بالای سر شنیدم دیگر هیچ...
به بهمن نگاه کردم احتمالاً در اثر آن انفجار شهید شده و من از موج انفجار بیهوش شدم و شاید هم نه، اتفاق دیگری افتاده... من کجا هستم؟ باید چه کار کنم...؟!
(این خاطره بر اساس برداشتی آزاد از عملیات کربلای ۷ و فتح ارتفاعات مهم ۲۵۱۹ توسط لشکر ۹۶ ارومیه نوشته شده است.)
|
گردان شهادت (2) - خاطراتی خواندنی از رزمندگان دفاع مقدس
گردان شهادت بر فراز قلّه2519 - قسمت دوم
به آسمان نگاه می کنم. ابرها جوریست که انگار می خواهند باز بر سر ما برف بریزند. یاد اولین برفی که با ورود ما به منطقه بارید، افتادم.
همه جا برف نشسته بود و تو خوشحال به من گفتی:
«میدانستی من متولد یکم بهمن هستم. روزی که به دنیا آمدم مادرم می گفت برفی ترین روزی بوده که در عمرش دیده. به خاطر همین همیشه عاشق برفم. عروسی ام را هم اگر خدا قسمت کند، اول بهمن می گیرم. توی برف زیبا و سنگین!... دلم می خواهد مرگم هم توی برف سنگین باشد!»
من گفتم: «عروسی تو روز برفی را دوست دارم، اما مرگ را نه!»
راستی امروز چندمه؟! خدای من! امروز یکم بهمنه. برف شروع به بارش کرده. خیلی آرام و لطیف با رقص پایین می آید. می دانم که با این همه ناز و ادا عاقبت می خواهد چه کار کند. نرم و آهسته می آید، ولی پیوستگی اش همه چیز را در خود مدفون می کند...
آخ که این هم برف که آرزویش را داشتی! اشک هایم سرازیر می شود. به صورتت خیره می شوم و می گویم:
«بیا این هدیه سالگرد تولدت! این هم مرگی که آرزویش را داشتی!»
بغض کرده ام. یعنی واقعاً امروز اول بهمن است. چه طور شد که تولد تو در یادم نماند. آن قدر که درگیر عملیات بودی، یادت رفت که بگویی امروز روز تولدت است. این هم هدیه تولدت. چیزی را گرفتی که آرزویش را داشتی! شهادت آن هم در میان برف های سفید.
سه چهار ساعت پیش با هم نفس می کشیدیم! با هم از خط گذشتیم. از شیارهای
یخ زده عبور کردیم، از معبر مین گذشتیم. از میان دود و آتش خود را بالا کشیدیم. گلوله های خمپاره یکی پس از دیگری کنارمان منفجر می شد. ما نیروی های گردان شهادت بودیم همان طور که از نامش پیداست؛ یعنی آخرِ شجاعت و در انتها شهادت. کارِ گردان ما شناسایی در خط های مقدم بود. کار من و تو در گردان، شناسایی و در زمان عملیات خط شکن بودیم. فرمانده می گفت عراقی ها را غافلگیر می کنیم آن ها انتظار عملیات در این بوران و سرما را ندارند و ما غافلگیرشان کردیم. از معبر که عبور کردیم و به سنگرهای دشمن که رسیدیم، باورشان نمی شد. بیشترشان در سنگر بودند. نارنجک ها را به داخل سنکر می انداختیم و به سرعت به سمت سنگر بعدی می رفتیم. آنها توی برف و سرما پا به فرار گذاشتند و ما به سرعت به سوی ارتفاعات پیش رفتیم. عراقی ها از ارتفاع شروع به شلیک کردند. گلوله های خمپاره یکی پس از دیگری بر روی برف ها منفجر می شد و سفیدی برف را با سیاهی شب در هم می آمیخت.
گروهان ما از همه جلوتر بود. ما نوک حمله بودیم و همچون تیری می شکافتیم و جلو می رفتیم. شلیک خمپاره های دشمن کاملاً قطع شده بود. توانستیم برای لحظه ای در پس شیاری بایستیم و نفسی تازه کنیم. کنار شیار بر روی برف جنازه سرباز عراقی افتاده بود. همان که چند دقیقه قبل با رگبار زدمش. بخار از خونش که بر روی برف جاری شده بود بلند می شد. نگاهش کردم. چشم هایش به من نگاه می کرد. گفتم: «اگر من نمی زدم، حتماً تو می زدی، پس این طور به من نگاه نکن.» بهمن که کمی جلوتر از من بود گفت: «با منی؟» گفتم: «نه با این جنازه عراقی حرف می زدم.» برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «عباس موج گرفته تو رو؟» بعد گفت: «بلند شو سریع بریم جلو پشت اون تخته سنگ. عراقی ها شکست خوردند و فرار کردند.» و ما به سرعت رفتیم پشت تخته سنگ بزرگی که چند متر جلوتر بود. بهمن سمت چپ تخته سنگ بود و من سمت راست.
-گفتی: «عراقی ها فرار کردند پس این گلوله ها را کی شلیک می کنه؟»
- و تو پاسخی ندادی.
من دور و برم را نگاه کردم. حدود ۱۰ نفر دیگر روی زمین افتاده بودند. نیروهای عراقی بودند، به تو نگاه کردم.
تو سرت را برگرداندی و گفتی: «باید این چند سنگر عراقی را هم منهدم کنیم.» فقط همین چند سنگر مانده بود و من و تو و تعدادی دیگر از بچه ها به قلّه رسیده بودیم. بقیه عقب مانده بودند و من آن قدر مشغول تیراندازی بودم که نفهمیدم چه شد. سرم گیجه، صدایی مهیب در گوشم پیچیده.
من و تو، نارنجک ها را با هم به سوی سنگر عراقی ها پرتاب کردیم و سه نفر دیگر از بچه ها کمی آن طرف تر بر روی برف ها خوابیده بودند. از شدت سرما نوک انگشتانمان یخ زده بود. از نفس هایمان بخار بیرون می زد.
دست هایم را به هم مالیدم تا کمی گرم شوم، اما پاهایم گرم بود و همیشه گرم خواهد ماند. می دانی چرا؟ بهمن حدس بزن چرا پاهایم در این سرما گرم است؟ باز آن سرگیجه و صدای مهیب درگوشم می پیچد.
تو شب قبل از عملیات نبودی، راستی فرصت نشد بپرسم کجا غیبِت زده بود؟ شب قبل از عملیات فرمانده لشکر ۹۶ ارومیه بین ما آمد و صحبت های بسیاری در مورد این عملیات و اهمیت آن گفت.
تیمسار آذرفر، پس از پایان صحبت هایش به سوی من آمد. نمی دانستم چه باید بکنم، احترام گذاشتم. او خم شد و به حالت سجده در آمد. من از شدت شرمندگی عرق کردم و سرخ شدم. روی پوتین های مرا بوسید! فرمانده گروهان به زحمت او را بلند کرد. من او را در آغوش گرفتم و گفتم: «فرمانده ما قول می دهیم که از عملیات روسفید بیرون بیاییم و پیروز شویم.» با این کار فرمانده، سربازان روحیه گرفتند؛ به طوری که اگر آزادشان می گذاشتیم، قبل از شروع عملیات به سمت آنها حمله می کردند. این حرکت ایشان آن قدر به نیروها روحیه داده بود که به قول معروف، هیچ کس کم نیاورد و همه با شوق و علاقه آماده عملیات بودند. از آن شب به بعد گرمای عجیبی در پاهای خود احساس می کنم. شاید باور نکنی، اما الان هم که از سرما دست هایم را به هم می مالم، پاهایم گرم است.
چشم هایم را باز کردم برف به آرامی مرا در زیر خود پنهان کرده بود. برف های روی خودم را کنار زدم و بلند شدم. بهمن هم زیر برف خوابیده بود. برف های روی او را هم کنار زدم. بلند شدم و به سمت بیسیم رفتم که در زیر برف مدفون شده بود، برف ها را با دست های یخ زده ام کنار زدم بیسیم را برداشتم و الو الو کردم. صدایی از پشت بیسیم فریاد زد: «فرمانده وصل شد.» گفتم من سروان عباس رشیدی هستم. از پشت گوشی صدایی آمد: «موقعیت خود را اعلام کنید.» گفتم: «من روی قلّه ۲۵۱۹ هستم مشرف به تپه سرخی و یال کله اسب. دشمن فرار کرده، نیروی کمکی می خوایم. تعدادی مجروح و شهید این بالا داریم. صدای صلوات از آن طرف بیسیم شنیده می شد. فرمانده ما پیروز شدیم. بعد صدای نفر دیگری آمد. نیروی کمکی نزدیک شماست به دلیل کولاک شدید هنوز... باز صدای مهیبی درگوشم پیچید. گوشی را رها کردم و با دو دست گوش هایم را گرفتم...
(این خاطره بر اساس برداشتی آزاد از عملیات کربلای ۷ و فتح ارتفاعات مهم ۲۵۱۹ توسط لشکر ۹۶ ارومیه نوشته شده است.)
منبع: گردان شهادت، حمید گله داری، انتشارات سوره سبز، 1392
استخراج و تنظیم: گروهبانیکم وظیفه شایان کارگذار، زیر نظر مدیریت سایت
|
|
1395/3/3 دوشنبه
امیر سرتیپ جانباز بهروز سلیمانجاه از نگاه تعدادی از فرماندهان و همرزمانتعدادی از فرماندهان و پیشکسوتان دفاع مقدس و از همرزمان مرحوم امیر سرتیپ سلیمانجاه، از جمله امیر سرتیپ پورشاسب، امیر سرتیپ سلامی، امیر سرتیپ دادبین، امیر سرتیپ حسام هاشمی و دکتر حسن بیگی در خصوص ویژگی های شخصیتی آن امیر سرافراز مطالبی را عنوان کردند.
امیر سرتیپ پورشاسب:
شجاعت و مدیریت صحنه نبرد از ویژگی های بارز سرتیپ سلیمانجاه بود
امیر سرتیپ پورشاسب، جانشین ریاست ارکان ستاد کل نیروهای مسلح گفت: امیر سلیمانجاه رزمنده ای شجاع، متدین و مخلص بود و از فرماندهانی بود که از نخستین روز جنگ در جبهه حضور داشت و تا پایان جنگ 8 ساله منطقه نبرد را ترک نکرد. بارها مجروح شدند و پس از کمی بهبودی مجددا به جبهه باز می گشتند.
به گزارش روابط عمومی ارتش جمهوری اسلامی ایران، سرتیپ پورشاسب در گفتگو با پایگاه اطلاع رسانی آجا گفت: از ویژگی های بارز و شاخص مرحوم سرتیپ سلیمانجاه صبر و استقامت و شجاعت در سختی ها و مدیریت صحنه نبرد بود.
امیر سرتیپ دادبین:
امیر سلیمانجاه رزمنده ای پرتلاش، مومن و دلسوز بود
امیر سرتیپ احمد دادبین، فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش و از پیشکسوتان دفاع مقدس گفت: امیر سلیمانجاه رزمنده ای پرتلاش، مومن و دلسوز بود که سالهای زیادی در ارتش در مسئولیت های خطیر انجام وظیفه کرد و در عملیات های بزرگ دفاع مقدس نقش موثری ایفا نمود.
امیر دادبین در گفتگو با پایگاه اطلاع رسانی آجا گفت: ویژگی بارز و شاخص مرحوم سرتیپ سلیمانجاه این بود که ایشان افسری بسیار منضبط و گوش به فرمان بود و فرمان فرمانده را با تمام وجود انجام می داد.
سرتیپ دادبین در ادامه افزود: مرحوم سلیمانجاه مدت ها به عنوان فرمانده دلاور لشکر 21 حمزه سیدالشهدای نیروی زمینی ارتش انجام وظیفه کرد و سپس فرماندهی قرارگاه جنوب ارتش را برعهده داشتند و در تمامی مسئولیت های حساس و خطیری که برعهده داشتند موفق و سربلند بودند و با عزت و افنخار خدمت کردند.
امیر سرتیپ سید حسام هاشمی:
مرحوم سرتیپ سلیمانجاه یک نظامی نمونه در مدیریت و فرماندهی بود
امیر سرتیپ سید حسام هاشمی از فرماندهان پیشکسوت دفاع مقدس ارتش در مراسم تشییع پیکر پاک مرحوم امیر سرتیپ جانباز بهروز سلیمانجاه گفت: سرتیپ سلیمانجاه یک نظامی نمونه در مدیریت و فرماندهی بود.
وی در گفتگو با پایگاه اطلاع رسانی آجا افزود: سرتیپ سلیمانجاه یکی از افسران کم نظیر در ارتش جمهوری اسلامی ایران بودند که از همان روزهای اول انقلاب در خدمت نظام مقدس اسلامی خالصانه تلاش می کرد و در دوران دفاع مقدس نیز حضوری ایثارگرانه داشت.
وی افزود: مرحوم سلیمانجاه یک نظامی نمونه از نظر مدیریت و فرماندهی و ارتباط با سایر نیروهای مسلح بود و شهید صیاد شیرازی نیز به دلیل جدیت، نظم، نظامی گری و خصوصیات بارز اخلاقی وی، ایشان را بسیار دوست داشت و زمانی که شهید صیاد در ستاد کل نیروهای مسلح مسئولیتی را تقبل کرد؛ از مرحوم سلیمانجاه با اینکه بازنشسته شده بود، دعوت کرد تا به ستاد بیاید و در معاونت اطلاعات و عملیات این ستاد خدمات ارزشمندی انجام داد.
امیر سرتیپ حسام هاشمی در پایان تصریح کرد: در رابطه با شخصیت و خدمات ارزشمند مرحوم سرتیپ سلیمانجاه، هیات معارف جنگ شهید سپهبد صیاد شیرازی کتابی را به چاپ رسانده که توصیه می کنم عزیزان و علاقه مندان به مباحث دفاع مقدس این کتاب را حتما مطالعه فرمایند.
امیر سرتیپ مصطفی سلامی:
ویژگی شاخص سرتیپ سلیمانجاه، جدیت، پشتکار و مسئولیت پذیری بود
امیر سرتیپ مصطفی سلامی از فرماندهان پیشکسوت دفاع مقدس ارتش و مشاور عالی رییس ستاد کل نیروهای مسلح در قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا در مراسم تشییع پیکر پاک مرحوم امیر سرتیپ جانباز بهروز سلیمانجاه گفت: ویژگی شاخص سرتیپ سلیمانجاه، جدیت، پشتکار و مسئولیت پذیری بود.
سرتیپ سلامی در گفتگو با پایگاه اطلاع رسانی آجا افزود: امیر سلیمانجاه یکی از امرای ارزشمند نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بود که در طول سالهای دفاع مقدس مسئولیت های مهمی در جبهه های حق علیه باطل داشت و یکی از افسران شاخص ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.
امیر سلامی تصریح کرد: مرحوم سلیمانجاه افسری جدی، منضبط و دارای دانش نظامی بسیار خوبی بود و مسئولیت ها و ماموریت های محوله را خیلی دقیق و متعهدانه انجام می دادند و به نظر من ویژگی شاخص ایشان جدیت و پشتکار و مسئولیت پذیری بود.
وی افزود: سرتیپ سلیمانجاه علی رغم اینکه ظاهری جدی داشت، اما دارای قلبی بسیار رئوف بود و نسبت به کارکنان مجموعه و همرزمان خود همیشه با گذشت و مهربانی رفتار می کرد و من خاطرات بسیاری از ایشان در ذهن دارم. از جمله اینکه روزی به محضرشان رسیدم و به دلیل مشکلی که ایجاد شده بود ناراحت بودم. مرحوم سلیمانجاه با چهره ای گشاده، نگاهی مهربان و لبی خندان به من گفت: چقدر زود از کوره در می روی و سپس صورت مرا بوسید که این رفتار بزرگوارانه ایشان انگیزه و علاقه ام را به خدمت بالاتر برد.
رئیس دانشگاه عالی دفاع ملی:
سرتیپ سلیمانجاه در دانشگاه دفاع ملی تحول ایجاد کرد
دکتر ابراهیم حسن بیگی، رئیس دانشگاه عالی دفاع ملی در مراسم تشییع پیکر پاک امیر سرتیپ جانباز بهروز سلیمانجاه گفت: ایشان از فرماندهان دلسوز و فداکار و در عین حال از خبرگان ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.
دکتر حسن بیگی در گفتگو با پایگاه اطلاع رسانی آجا گفت: در زمانی که مرحوم سلیمانجاه مسئولیت دانشگاه عالی دفاع ملی را بر عهده داشتند انصافا در این دانشگاه تحولات مثبتی ایجاد کردند و پدرانه اساتید، دانشجویان و کارکنان دانشگاه را هدایت می کردند.
رئیس دانشگاه عالی دفاع ملی در ادامه تصریح کرد: ویژگی شاخص مرحوم سرتیپ سلیمانجاه ولایتمداری او بود. ایشان مطیع امر ولایت بود و همیشه دغدغه این را داشت که ماموریت های محموله را آنگونه که مورد نظر ولی امر مسلمین است، اجرا نماید.
گفتنی است، امیر سرتیپ جانباز بهروز سلیمانجاه شنبه شب گذشته پس از تحمل سالها آثار و ضایعات جانبازی در عروجی عاشقانه و ملکوتی به خیل همرزمان شهیدش پیوست.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید